داستان عاشقانه : یواش تر برو من می*ترسم!




زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می*راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: 'یواش تر برو من می*ترسم' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: 'خواهش می*کنم، من خیلی میترسم.' مردجوان: 'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!'

زن جوان: 'دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟' مرد جوان: 'مرا محکم بگیر'

زن جوان: 'خوب، حالا میشه یواشتر؟' مرد جوان: 'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی*تونم راحت برونم، اذیتم می*کنه.'

**

روز بعد روزنامه*ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!